تو از فصل بهار و روز بارانی برایم قصه می گویی
ولی "اینجا هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی"
و بر تن می خورد هر لحظه شلاقی ز سوزی کز دهان سرد و نمناک هَوویِ عشق می آید
تمام قدرتش را می دهد بر دست و بازویش
که تا شاید تواند ضربه اش در من خموش آرد صدای خنده ی مستانه ی این آتش زیبا...
ولیکن سخت در بیراهه ای پا می گذارد سوزِ بی وجدان
که او هر گز نمی داند که با هر نعره اش این آتش قلبم سرایت می کند جای دگر تا گُر بگیرد کل عالم را.